کتابي که پيش روي شماست مجموعه‌اي است از هشت گفت‌وگو و سه‌گفتار يا مقاله. ابتدا دربارة گفتارها بگويم که هر سه را از سر درد نوشتم. آشفتگي، سردرگمي، بي‌انضباطي، لَختي، بي‌ابتکاري، ناشي‌گري، نداشتن آينده‌‌نگري، رواج فساد، و مسئوليت‌گريزيِ ديوان‌سالاريِ نوع ايراني که آثارش را به صورت دستگاه اداري ناکارآمد و نارضايتي فزايندة مردم اين ديار مي‌بينيم؛

فقر جان‌سوزي که، به‌ويژه در دَه سال اخير، بر اثر گراني شديد بهای کالاها و خدمات و سقوط ارزش پول ملي، بر فرودستان و تهيدستان جامعه آوار شده است و در کنارش رشد هيولاوار طبقة جديدي که، بدون اندک بهره‌اي از فرهنگ و دانش و مسئوليت اجتماعي، سربرآورده، و، به صورت دَم‌افزون، از ديگران فاصله مي‌گيرد؛ بحران مهلک محيط زيست و بحران آب که هم ناشي از قهر طبيعت است و هم برآيند مديريتي که در آموزش دادن به مصرف‌کنندگان آب وامانده و، باري به هر جهت، تنها امروز و اکنون را ديده است و آينده و آيندگان را فراموش کرده است؛ دشواري‌هاي زندگي کردن در شهرهايي که زير فشار انبوه جمعيت، اتوموبيل، موتورسيکلت، راه‌بندان، آلودگي صوتي، آلودگي هوا، و... دارند خفه مي‌شوند و همة اينها مردمي بي‌حوصله، عصبي، و پرخاشگر به بار آورده‌اند؛ و سرانجام نابودي آرمان‌هاي آزادي‌خواهانه و عدالت‌جويانة مردم ايران که در انقلاب مشروطه تجلّي پيدا کرد، و به‌دست دو شاهِ دودمان پهلوي ــ که سلطنت‌شان اگر مشروعيتي هم داشت از قانون اساسي مشروطيت برمي‌آمد، ولي چنان کردند که گويي نه انقلاب مشروطه‌اي در کار بوده، و نه مردم براي انتقال قدرت و حاکميت از شاه به ملت، تا پاي جان، رزميده بودند ــ همواره مرا اندوهگين مي‌کند و به تأمل وامي‌دارد. گفتارها را در چنين حال ‌و هواهايي نوشته‌ام.

شش گفت‌وگو از هشت‌ گفت‌وگوي مندرج در اين کتاب گفت‌‌وگوي من با کساني است که در گذشته‌هاي دور و نزديک سمت‌هاي عالي مديريتي داشته‌اند، ضمن اين‌که در رشتة خود کارشناسي فرهيخته و خبره‌اند و پنج تن از آنان هم‌اکنون در دانشگاه‌هاي معتبر کشور تدريس مي‌کنند. نفر هفتم دکتر محمد مالجو است که به دستگاه اداري دولت وارد نشد، ولي با تصميم همين دستگاه اداري از تدريس در دانشگاه و فعاليت مراکز پژوهشي بازماند. به اين هفت گفت‌وگو يک گفت‌وگو هم اضافه کرده‌ام که با خود من انجام شده و ماجراي آن را در ابتداي آن گفت‌وگو آورده‌ام.

اين گفت‌وگوها (هفت گفت‌وگوي من با ديگران) بيش از آن‌که اميدآفرين باشند مرا متأثر و متأسف مي‌کنند. گويي سرانجام تصميم نداريم «نخبه‌کُشي» را کنار بگذاريم و از نيروهاي  بادانش و باتجربة خود بهرة کافي و لازم بگيريم. چرا؟ نمي‌دانم! شايد «يکي بر سر شاخ بُن مي‌بريد ...»! و توجه نمي‌‌کنيم که به تک‌تک مديران نخبه و کارشناسان خبره نياز داريم. در نورديدن مرزهاي توسعه‌نيافتگي بدون داشتن برنامه و بدون اجراي قوي برنامه ناممکن است. کنار گذاشتن سرمايه‌هاي انساني گرانبها به آسانيِ نوشيدن يک ليوان آب و اين‌‌که فراموش مي‌کنيم ملت چه هزينه‌هاي کلاني براي آموزش و آزمون و خطا کردن‌ها و تجربه‌اندوزي‌های آنان پرداخته است، کنار گذاشتن کساني که کارنامة مثبتي داشته‌اند و منشاء تحول بوده‌اند، آن هم درست در هنگام اوج بهره‌زايي ايشان، يا تمهيد شرايط به‌گونه‌اي که خودشان کنار نشستن را ترجيح بدهند، زيان‌هاي بسياري به کمّ و کيف حکمراني در اين سرزمين زده است. رفتاري را که با قائم‌مقام فراهاني و با اميرکبير شد و پيش از آنان و پس از آنان نيز ده‌ها دولتمرد نامدار ايران‌زمين، هر يک به‌گونه‌اي (حبس، قتل، خانه‌نشيني، تبعيد، و...) آن را تجربه کردند، به شکل‌هاي ديگري، ادامه داديم! آن روزها با خفه‌کردن و رگ‌زدن، و اکنون با کنار گذاشتن مديران و کارشناساني آگاه، اثرگذار، بهره‌زا، تحول‌گرا، با تجربه، و تبديل کردن ايشان به انسان‌هايي فراموش‌شده، و گاه بي‌مصرف، با چرخش نيش قلم.

فرصت ما کم است، و نبايد دست روي دست بگذاريم. بايد از فرعيات و مباحث انحرافي که طرح آنها و عمده‌کردن آنها تنها به سود اقليتي کم شمار و رانت‌خوار است و جز اتلاف وقت و نابود کردن منابع مالي و مادي کشور سود ديگري ندارند، دست بکشيم و به اولويت‌هاي واقعي بپردازيم. هم اکنون شمار قابل توجهي از جمعيت ايران با دشواري زندگي را مي‌گذرانند. از بام تا شام و از شام تا بام کار مي‌کنند و زجر مي‌کشند فقط به خاطر اينکه از گرسنگي نميرند. جلب رضايت اين مردم و سعادتمند کردن آنان در اولويت اوّل نظام حکومتي بايد قرار بگيرد، زيرا از تعهدات مهم و اصلي نظام نسبت به مردم است، و تحقق اين هدف مستلزم به کار گرفتن مديراني است که آينده‌نگر، آگاه، هوشمند، معتقد به کار کارشناسي، و تصميم گيرنده باشند.

علی میرزایی

شهریور 1394